این از
رؤیا
و
آرزو
که دستنیافتنیاند.
این هم از
پرستو
که مهیای رفتن است!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
سهشنبه ۰۲:۰۶
۱۰مهر۱۳۹۷
این از
رؤیا
و
آرزو
که دستنیافتنیاند.
این هم از
پرستو
که مهیای رفتن است!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
سهشنبه ۰۲:۰۶
۱۰مهر۱۳۹۷
دخترک دستفروش به هر عابری که از کنارش رد میشد یا به هر ماشینی که جلوی پایش و پشت چراغ میایستاد، التماس میکرد که برادرش را به بیمارستان ببرند. چشمان نیمهباز پسربچه و نگاهش به مُشتش و جعبهٔ آدامسها...
یکی از دهها عابر خیابان انقلاب، جلو آمد و دستش را دراز کرد و خواست کاسهای سوپ به دخترک بدهد.
دخترک بهتش زده بود. مرد گفت: «با این حال، این تمام کاری است که میتوانم بکنم... .»
محمدباقر قنبری نصرآبادی
سهشنبه ۰۱:۴۷
۱۰مهر۱۳۹۷
رؤیاهای من آینده نیستند.
هر چه میخواهم در گذشته است!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
سهشنبه ۰۱:۲۳
۱۰مهر۱۳۹۷
_ هی ریک!
_ چیه؟
_ خودت رو آماده کن. همنوعامون دارن میان سروقتمون.
_ یعنی چی؟
_ ما مثل اونا فکر نمیکنیم، پس محکومیم به مرگ!
_ اگه مثل اونا فکر کنیم چی؟
_ باز هم میکشنمون؛ چون از اونا نیستیم.
_ حالا چکار کنیم؟
_ کمین میکنیم.
_ چرا؟
_ چون از اونا نیستیم.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
سهشنبه ۱۸:۲۸
۱۶مرداد۱۳۹۷
_ پس آخر دنیا این شکلی بود. خیلی هم بد نیست!
_ چه شکلی؟
_ آسمون هنوز سر جاشه و داریم نفس میکشیم.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
دوشنبه ۱۹:۵۱
۱۵مرداد۱۳۹۷
یکی از شخصیتهای داستانم التماس میکرد که مجبورش نکنم به خودافشایی. درمانده و گریان از من خواست اسمش را روی کاغذ هم نیاورم. آخر دلش نمیخواست پرستو را از دست دهد. پرستو را از کجا میشناخت؟! نمیدانم.
فقط این را میدانم استاد داستاننویسیمان میگفت سانسور ممنوع. بگذار پرستو همه چیز را بفهمد!
دوستم گفت: «اصلاً چرا پرستو؟ چرا رؤیا نه. پرستو که رفتنی است.» دوست دیگرم گفت: «رؤیا هم که دستنیافتنی است!»
پس دستکم تا اینجا، استاد و دو تا از دوستانم شاهد بودند که من در این حادثه بیتقصیر بودم. فقط ناشکیب بودم و نخواستم پرستو را به کافههای خیابان وصال بکشانم و رؤیا را نشان کنم.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
جمعه ۱۴:۱۱
۱۵تیر۱۳۹۷
۱. الان، ۳:۳۰ بامداد است و هنوز کار میکنم. دلم شکمی سیر میخواهد و بوسهای بودار و خوابی راحت!
۲. در بیمارستان، کنار دستِ مادربزرگ نشستهام و مواظبش هستم. دلم شکمی سیر میخواهد و بوسهای بودار و خوابی راحت!
۳. دارم نگهبانی میدهم. نگهبان اسلحهخانه شدهام. دلم شکمی سیر میخواهد و بوسهای بودار و خوابی راحت!
۴. گرچه با فکر شغلی یکمیلیون تومانی سر کلاس خوابم میبرد، دلم شکمی سیر میخواهد و بوسهای بودار و خوابی راحت!
۵. سومین سیسال کاریام شروع میشود و باز دلم شکمی سیر میخواهد و بوسهای بودار و خوابی راحت!
از خودم و کارهایم تعجب میکنم؛ اما باز دلم شکمی سیر میخواهد و بوسهای بودار و خوابی راحت!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
جمعه ۰۲:۲۲
۱۵تیر۱۳۹۷
برای تأمل دربارهٔ جهان و جهانیان و حتی ماوراء، هیچ زمانی بهتر از سیریِ شکم نیست؛ بهخصوص در مسیر بین سفره و دستشویی: زمان تخلیه. همهٔ دنیا گل و بلبل میشود و دیگر غمانگاری نمیکنی!
اما برای سیاستمدارشدن، بماند برای وقتی دیگر...
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۰۲:۴۹
۱۹آذر۱۳۹۶
دکتر پشتِ میزش نشسته است و خیره به عکس مچ دستم میگوید دیگر نباید بیل بزنی!
گفتم آقای دکتر، یعنی دیگر نباید زندگی کنم؟!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۷:۴۹
۱۸آذر۱۳۹۶