قرنهاست که پیشنیان، سینهبهسینه این پرسش را به پسینیانِ خود منتقل میکنند: اول گره بوده است یا هندزفری؟!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۱:۵۱
۱۵آذر۱۳۹۶
قرنهاست که پیشنیان، سینهبهسینه این پرسش را به پسینیانِ خود منتقل میکنند: اول گره بوده است یا هندزفری؟!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۱:۵۱
۱۵آذر۱۳۹۶
کارمندِ دفترِ خدمات قضائی: آقا، میزان تحصیلاتتان؟!
آقای دکتر: دکتر
کارمند: اینکه شغلتان است!
[با قدری مکث، خندهٔ من و آقای دکتر و کارمند]
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۲۱:۵۲
۱۴آذر۱۳۹۶
برای اولین بار در ایران و در محیطی کاملاً مراکشی، مزهٔ غذاهای لبنانی را بچشید.
نحوهٔ پرداخت هزینه: خودِ رستوران به دلار کالا میخرد، به تومان در منو ثبت میکند، به ریال حساب میکند.
مجسمهای هم شبیه به زرافه وسط سالن گذاشتهاند. میگویند اسمش شترگاوپلنگ است!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۹:۴۲
۱۰آذر۱۳۹۶
درست یا غلط، اول که فکر میکردم پیش قاضی و معلقبازی.
بعد فهمیدم پیش غازی و معلقبازی.
بعدها بهم گفتند نه آن غاز که بندباز!
یک بار برای همیشه: پیش غازی و معلقبازی؟
البته، امروزه خودِ قاضی و معلقبازی...
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۰:۰۱
۱۰آذر۱۳۹۶
مگر عشقبازی با معشوق هرزگی تلقی میشود؟! چندسالی میشود خانهنشین شدهام. تنها نشستهام و در فکر پاییزم. صدای مردم را از پنجره میشنوم. میگویند پاییز عوض شده است. اولین قرارم را یادم نمیرود. پاییز گفته بود لباس تنم را فرش زیر پایت میکنم. ردّم را از دم خانهات بگیر و من را بیاب.
صبح زود شالم را محکم به خودم پیچیدم و راه افتادم. چراغ خانههای مردم همچنان میسوخت. چند ساعتی در فرشبرگِ زیرپایم غوطهور بودم. به پاییز که رسیدم، خیلی آهسته از پشت، در آغوش کشیدمش. هنوز کام خود را از پاییز نگرفته بودم که محتسب جارو بهدست سررسید. او پاییز را جمع کرد و با خود برد. باورتان میشود در شهر ما محتسبان رفتگرند و رئیسشان، حاکم شهر؟
از فردای آن روز، سرسبزیِ پاییز، دستورِ مؤکّد حاکم به محتسبان بود. شهر را یکدست سبز کردند و رنگوارههای زرد و نارنجی و قرمز را از شهر زدودند. از بس محتسب موقع جاروزدن، عریانی پاییز را جار زد، دیگر باورم شده بود که سرسبزیاش لطف حاکم است به او.
از میان همهمهٔ مردم، یک نفر بلندبلند تکرار میکند دیگر این پاییز فرق میکند. آخَر همین پاییز، حاکم را راهیِ قشلاق کرد و محتسب را روانهٔ جورکردنِ بساطِ لحاف و کرسی.
صبر کن ببینم! نکند مردم هم عریانی پاییز را در رستاخیز رنگها دیدهاند؟!
پینوشت
سرِ سرسبزیِ عاریَتیِ پاییز حرف دارم!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۲۲:۳۷
۹آذر۱۳۹۶
یک نکته:
این متن صرفاً ساختهٔ ذهن طنزنویس من است و واقعیت ندارد. اما متأسفانه از سازمانهای دولتی و طرز مدیریتِ مدیرانش، چنین رفتارهایی برمیآید.
امروز، اول صبح معاونِ فرهنگی آقای رئیس میگوید ده عادتِ غلطِ مردم را در استفاده از اتوبوس لیست کنید تا در سطح شهر به دید عموم بگذاریم.
خب همکاران نشستهاند و دارند به ذهنشان فشار میآورند که آن ده عادت غلط را لیست کنند. البته کاری ندارم که بیشترِ حَضَرات، ماشین شخصی دارند یا سرویس دولتی؛ به این کار دارم که چرا ده تا؟!
از معاون پرسیدم چرا ده تا. گفت پس چندتا؟! گفتم شش تا. گفت چرا شش تا؟ گفتم پس چندتا؟! گفت همان ده تا. خلاصه اینکه این عدد ده هیچ ترجیحی به دیگر عددها ندارد. نتیجهاش این میشود که اگر مردم هشت عادت غلط داشته باشند، مجبوریم برایشان عادتسازی بکنیم.
بگذریم. برویم سراغِ همکارانمان. شش عادت را نوشتهاند. حتماً لیستِ پایانیشان را خدمتتان خواهم خواند. عجالتاً قول میدهند به اضافهکاری نرسد.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۷:۵۵
۹آذر۱۳۹۶
- مایکل، چرا در یکی از همین کتابها و در آرامش سالنی به این بزرگی ماجراجویی نکنیم؟
- ماجراجویی زیر سقف؟!
- لابد ماجراجویی وسط جهنم؟
- سوفی عزیزم، بیا خوشحال باشیم که میشود از این جهنم بالا رفت.
ادامهنوشت
نمیدانم چرا دستودلم به داستاننویسی نمیرود.
شاید برای دکمههای زندگی من، پالتوی زمستانه لازم نباشد.
اشاره به این جمله داشت: برای داستاننویسی، این دکمه را بگیر و کت بدوز!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۲:۵۰
۸آذر۱۳۹۶
وقتی دل پدر و مادرت هزار راه میرود که استخر نروی،
بهانهٔ زمستانهیشان میشود سرما و سرماخوردگی.
بهانهٔ تابستانهیشان هم میشود کثیفی آب و شلوغی!
پینوشت
امروز، در اتوبوس گفتوگوی دو پسربچه را میشنیدم.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۰۱:۰۰
۸آذر۱۳۹۶
- مگر میخواهی بفروشیاش که عیبهایش را نمیگویی؟
- تاریخ را یا گذشتهام را؟
- گذشتهٔ تاریخیات را. نمیدانم شاید حق داشتی؛ چون آن زمان قحطالرجال بوده و تو هم ناپخته بودی. اما حق نداری پنهانش کنی. ناسلامتی وزیر این مملکتی.
- وزیر یا ژنرال چه فرقی میکند؟ اعتبار امروزم را چه کنم؟!
- تاریخ را برای تجربه میخواهند و تجربه را برای پیمودن راههای طولانی و دشوار، نه برای اعتبار تو؛ پس یا باید تاریخ را تماموکمال بازگو کنی یا باید بگویی از روی تاریخِ تو، برای ممکلت نسخه نپیچند!
پینوشت
تجربه برای پیمودن راههای طولانی است و دشوار. حال فکر کنید که برخی از رجال کشوری و لشکری برای حفظ اعتبار خود تجربهٔ خود را ناقص انتقال دهند یا اصلاً میخواهند فروشنده باشند. فاجعه آنجا رخ میدهد که برخی دیگر، از روی همین تجربهها نسخه بپیچند.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۰۴:۰۶
۶آذر۱۳۹۶
باز هم مغلوب سیاستهای پدربزرگم شدم. هفت دقیقهٔ تمام گول یا پوچ بازی کردیم و همه را باختم. اصلاً بهتر است بگویم «گل یا گل» بازی کردیم: در هر دو دست پدربزرگم گل بود. هر کدام از دستهایش را انتخاب میکردم، دست دیگرش را باز میکرد و گل را نشانم میداد.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۰۰:۲۳
۷آذر۱۳۹۶