حـ...
جمعه, ۱۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۶ ب.ظ
یکی از شخصیتهای داستانم التماس میکرد که مجبورش نکنم به خودافشایی. درمانده و گریان از من خواست اسمش را روی کاغذ هم نیاورم. آخر دلش نمیخواست پرستو را از دست دهد. پرستو را از کجا میشناخت؟! نمیدانم.
فقط این را میدانم استاد داستاننویسیمان میگفت سانسور ممنوع. بگذار پرستو همه چیز را بفهمد!
دوستم گفت: «اصلاً چرا پرستو؟ چرا رؤیا نه. پرستو که رفتنی است.» دوست دیگرم گفت: «رؤیا هم که دستنیافتنی است!»
پس دستکم تا اینجا، استاد و دو تا از دوستانم شاهد بودند که من در این حادثه بیتقصیر بودم. فقط ناشکیب بودم و نخواستم پرستو را به کافههای خیابان وصال بکشانم و رؤیا را نشان کنم.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
جمعه ۱۴:۱۱
۱۵تیر۱۳۹۷
۹۷/۰۴/۱۵