سوسک میرود
زنبور هم
آن یکی پشت به نور دارد
و نِیل به فرش
این یکی رو به نور دارد
و میل به عرش
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۴:۳۸ ظهر
۷تیر۱۳۹۵
سوسک میرود
زنبور هم
آن یکی پشت به نور دارد
و نِیل به فرش
این یکی رو به نور دارد
و میل به عرش
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۴:۳۸ ظهر
۷تیر۱۳۹۵
میدانم باور نمیکنی
خودم هم
باور نمیکنم
ما مسلمانها آزادیم
اصلاً همهٔ ما آزادیم
آزادیم بردهٔ بیچونوچرایشان شویم
آزادیم همدیگر را بکشیم
آزادیم نوکرشان شویم
آزادیم بیهویت بشویم
آزادیم خودمان، خودمان را تحویل بدهیم
آزادیم دستگیر شویم
آزادیم زندانی شویم
آزادیم تفتیش شویم
آزادیم دادگاه برویم
آزادیم محکوم شویم
آزادیم اعدام شویم!
آری
هم بیشتر از اینها آزادیم
هم بیشتر از این آزادی نداریم!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱:۲۰ ظهر
۷تیر۱۳۹۵
فراموشم نمیشود
روز اولی که رفته بودم غرب را
سیاحت کنم
و متمدن برگردم
از هواپیما که پایین آمدم
آزادیام را دیدم
آزاد بودم که خودم را
به دست خودم ارّه کنم
پینوشت:
آزادی در غرب همان اباحهگری است.
آزادی حیوانی نه آزادی انسانی!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۲:۵۹ ظهر
۷تیر۱۳۹۵
۱. تو باشی
برای پیشرفت
کدام را انتخاب میکنی؟
پرسشهای بهموقع
یا
پاسخهای بیپرسش
و درگذر
۲. به نظر من این موضوع ممکن است به نوعی، به سواد رسانهای اشاره کند: بیشتر کاربران فضای مجازی بهدنبال پاسخهایی هستند که اصلاً پرسش و نیازشان نیست.
شاید برای همین بیشتر ما پیشرفت نمیکنیم!
شاید برای همین سردرگم میشویم!
شاید برای همین میخواهیم به همه جا برسیم و به هیچ جا نمیرسیم.
شاید برای همین میخواهیم همه چی دان بشویم و هیچی دان میشویم.
شاید برای همین در دنیای سطحیِ مجازی، سطحی باقی میمانیم.
شاید... .
۳. نقل به مضمون از مرحوم علامه جعفری:
آنقدر که بشر از پرسشهای بهموقع پیشرفت کرده است، معلوم نیست از جوابهای متغیر و درگذر پیشرفت کرده باشد.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۰:۴۳ شب
۶تیر۱۳۹۵
اگر چشم و ابرو بیایی
اگر با کرشمه راه بروی
اگر صدات را نازک کنی
اگر در انتخاب واژههایت دقت نکنی
یعنی حیا نداری
یعنی چادر هم که سر کرده باشی
باز هم چراغ سبز نشان دادی!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۹:۱۹ شب
۶تیر۱۳۹۵
امروز نشسته بودم در تاکسی و آفتاب افتاده بود پَسِ سرم.
سر ظهر بود. ماشین در برق آفتاب پارک شده بود.
داشتم روی صندلی میپختم. همان اول که سوار تاکسی شدم، دستم آمد به داشبورد ماشین. اینقدر داغ بود که فقط جیغ نکشیدم!
دستم ناخودآگاه پرت شد عقب. آرنجم خورد به در! خانمی که پشت سرم بود خندش گرفت. راننده هم که به ماشین تکیه داده بود، برگشت و دولّا شد تا یک نگاهی داخل ماشین بیندازد.
من بیاعتنا به راننده، دست کردم در جیبم و گوشیام را درآوردم. داشتم اذیت میشدم. جیب شلوارم تنگ بود. خیاط یا تولیدی یا هر کس دیگه، نکرده بود یک پارچه اضافهتر برای جیب درنظر بگیرد. این سر جیب به اون سرش دوخته شده بود.
روزه بودم. البته هنوز هم هستم. ترافیک و شلوغی و چراغقرمز یک طرف، کمبود مسافر هم یک طرف دیگر!
دهنم به قدری خشک شده بود که با یک کبریت آتش میگرفت.
گوشیام در دستم بود. پیامکهای تبلیغی پشت سر هم ردیف شده بودند. قالیشویی برادران فلانی شعبهٔ دیگری ندارد! به من چه خب.
شما برندهٔ یک دستگاه اتومبیلِ فلان شدهاید به شرطی که عدد ۱ را به این شماره پیامک کنید. باشه بشین تا بفرستم.
بالأخره مسافر پیدا شد. از بس ماشاالله باروبندیل داشت، آمد از من خواهش کرد که بشینم عقب. تازه تا آمدم پایین دیدم یک بچه هم دارد. شرارت از چشمهاش میبارید. زل زده بود در چشمهام و داشت یخمک میخورد.
بگذریم. ماشین راه افتاد. کناردستی من یک آقایی بود درشت هیکل! جای من که نبود. انگار روی یکی از پاهاش نشسته بودم. اون خانم هم که اصلاً پیدا نبود.
از بس صورتش را به طرف من میکرد، طوری که یعنی دارد مغازهها را میبیند و فینفین میکرد، حالم داشت به هم میخورد. انگشت کوچکش در بینیاش جا نمیشد. برای همین مجبور بود فینفین کند.
دورگردنم و زیر بغلهام حسابی خیس شده بودند. نفسم خیلی سخت بالا میآمد. داشتم شیشه را پایینتر میکشیدم که تاکسی پیچید و نور خورشید مستقیم در صورت مرد درشتهیکل افتاد.
امیدوارم قسمتتان بشود! نصف گردن و گوشم با شیشهٔ کنارم، خیس خیس شده بود.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۴:۱۳ ظهر
۶تیر۱۳۹۵
۱. تعداد سایتها، رسانههای ارتباطجمعی، کانالها، گروهها و حتی مطالب خیلی زیاد است.
پس پیش از ورودت به اینترنت هدفت را مشخص کن.
۲. سفرههای گوناگونی پهن است. انواع غذاها را سر سفرهها چیدهاند.
این سفرهها همان کانالها و سایتها هستند و غذاها نیز همان محتواها و مطالب.
پس حتماً میدانی که هر دعوتی و هر سفرهای شایستهٔ تو نیست.
همچنین همانگونه که در انتخاب غذای جسمت دقت میکنی، در انتخاب غذای روحت باید دقت کنی.
۳. غذاهای مفید برای روح، هم متنوعاند و هم زیاد.
پس به اندازهٔ نیاز و ظرفیتت غذا بخور.
۴. وقت طلاست.
پس مراقب باش عمرت به فنا نرود.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱:۳۶ ظهر
۶تیر۱۳۹۵
میترسم
نه از تنهایی
نه از سکوت محض
نه از هیاهوی باد در دل شب
نه از شنیدن صدای نفسهایم
نه از بیکسی
که از تنها نشدن میترسم
میخواهم
هر روز
برای لحظهای
تنها باشم
برنامهها دارم
میخواهم در تنهاییام
سری بزنم
به خدا
سلامش کنم
و بگویم
من آمدم!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۲:۱۲ بامداد
۶تیر۱۳۹۵
نشسته بودم در ماشین دوستم.
از دانشگاه برمیگشتیم.
ماشینهای دور و بر و مغازهها و مردم را میدیدم.
در فکر بودم.
ضبط ماشین روشن بود؛ ولی صداش خیلی کم بود.
فقط میشد شنید که آهنگی در حال پخش است.
نه آهنگ نه خواننده هیچکدام شنیده نمیشد.
همینطور که در فکر بودم، توجهم رفت سمت ماشین کناری.
هم مرد و هم زن در حال خندیدن بودند و مدام با هم گفتوگو میکردند.
آره هم خنده و هم گفتوگو طبیعی بود!
از ما سبقت گرفتند؛ ولی پشت چهارراه رسیدیم بهشون.
همچنان خنده بود و مدام گفتوگو.
کنارشان توقف کردیم.
از همان ابتدا داشتند بحث میکردند؛ اما با زبانشان!
با هم اختلاف داشتند. اختلافی در حد بمب و در حال منفجرشدن.
بگذریم! کارشان را پسندیدم.
در خیابان بودند و در ماشین.
جلو دید مردم.
مرد عصبانیتش را با فریادزدن و ابروهای گره کرده نشان نداد.
مشت بر سر زن نزد.
زن درِ ماشین را باز نکرد.
عجز و لابه نکرد. دستش را طرف فرمان ماشین نبرد.
جالبتر بچهها بودند. تظاهر میکردند سرشان در کتاب است.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۳:۴۸ ظهر
۵تیر۱۳۹۵
ناراحتم
از اینکه در اتوبوس بودم و
کنار مردم
در خیابان بودم و
در تعامل با ایشان
ولی دریغ از سلامکردن
یا حتی
تحویلدادن لبخندی خشک
و خالی
موقع تلاقی نگاهها
نگرانم
نکند دارم استاد دانشگاه میشوم
و هیئتعلمی
یا مدیر محترم فلان ادارهٔ محترم
شاید هم وزارت در انتظار من است
خدایا از توأم
و به تو برمیگردم
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۷:۲۰ عصر
۴تیر۱۳۹۵