......

......

......

......

۱۲۲ مطلب با موضوع «شاید مرحلهٔ دومِ دست به قلم شدنم!» ثبت شده است

می‌تونم امروز بروم سر کار و بهش فکر نکنم.

می‌تونمم فقط بروم سر کار.

ادامه‌نوشت

البته کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش؟


محمدباقر قنبری نصرآبادی

شنبه ۱۳:۴۵

۲۱مهر۱۳۹۷

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۳:۴۶
محمدباقر

این از

رؤیا

و

آرزو

که دست‌نیافتنی‌اند.

این هم از

پرستو

که مهیای رفتن است!


محمدباقر قنبری نصرآبادی

سه‌شنبه ۰۲:۰۶

۱۰مهر۱۳۹۷

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۲:۰۷
محمدباقر

دخترک دست‌فروش به هر عابری که از کنارش رد می‌شد یا به هر ماشینی که جلوی پایش و پشت چراغ می‌ایستاد، التماس می‌کرد که برادرش را به بیمارستان ببرند. چشمان نیمه‌باز پسربچه و نگاهش به مُشتش و جعبهٔ آدامس‌ها...

یکی از ده‌ها عابر خیابان انقلاب، جلو آمد و دستش را دراز کرد و خواست کاسه‌ای سوپ به دخترک بدهد.

دخترک بهتش زده بود. مرد گفت: «با این حال، این تمام کاری است که می‌توانم بکنم... .»


محمدباقر قنبری نصرآبادی

سه‌شنبه ۰۱:۴۷

۱۰مهر۱۳۹۷



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۱:۴۷
محمدباقر

رؤیاهای من آینده نیستند.

هر چه می‌خواهم در گذشته است!


محمدباقر قنبری نصرآبادی

سه‌شنبه ۰۱:۲۳

۱۰مهر۱۳۹۷

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۱:۲۶
محمدباقر

_ هی ریک!

_ چیه؟

_ خودت رو آماده کن. هم‌نوعامون دارن میان سروقتمون.

_ یعنی چی؟

_ ما مثل اونا فکر نمی‌کنیم، پس محکومیم به مرگ!

_ اگه مثل اونا فکر کنیم چی؟

_ باز هم می‌کشنمون؛ چون از اونا نیستیم.

_ حالا چکار کنیم؟

_ کمین می‌کنیم.

_ چرا؟

_ چون از اونا نیستیم.


محمدباقر قنبری نصرآبادی

سه‌شنبه ۱۸:۲۸

۱۶مرداد۱۳۹۷

موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۷
محمدباقر

_ پس آخر دنیا این شکلی بود. خیلی هم بد نیست!

_ چه شکلی؟

_ آسمون هنوز سر جاشه و داریم نفس می‌کشیم.


محمدباقر قنبری نصرآبادی

دوشنبه ۱۹:۵۱

۱۵مرداد۱۳۹۷


موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۲
محمدباقر

روزی که با مامانم و بابام رفتیم بستنی بخوریم، نمی‌دانستم فقر هم دنبالمان می‌آید. بستنی‌ام که افتاد اول کتکش را خوردم و بعد حسرتش را. مامانم جلوی مغازه‌دار بغضش را می‌خورد و بابام غصه‌ام را.


محمدباقر قنبری نصرآبادی

جمعه ۷:۵۲

۲۲تیر۱۳۹۷


۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۷ ، ۱۵:۲۰
محمدباقر

هِی، تو داری مقاومت می‌کنی؛ پس سرت را بگیر بالا!

 

 

ادامه‌نوشت

ما برای «انسان‌» دور هم جمع شده‌ایم.

امام‌موسی صدر

 

محمدباقر قنبری نصرآبادی

شنبه ۱۹:۲۱

۱۶تیر۱۳۹۷

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۷ ، ۱۹:۲۸
محمدباقر

یکی از شخصیت‌های داستانم التماس می‌کرد که مجبورش نکنم به خودافشایی‌. درمانده و گریان از من خواست اسمش را روی کاغذ هم نیاورم. آخر دلش نمی‌خواست پرستو را از دست دهد. پرستو را از کجا می‌شناخت؟! نمی‌دانم.


فقط این را می‌دانم استاد داستان‌نویسی‌مان می‌گفت سانسور ممنوع. بگذار پرستو همه چیز را بفهمد!


دوستم گفت: «اصلاً چرا پرستو؟ چرا رؤیا نه. پرستو که رفتنی است.» دوست دیگرم گفت: «رؤیا هم که دست‌نیافتنی است!»


پس دست‌کم تا اینجا، استاد و دو تا از دوستانم شاهد بودند که من در این حادثه بی‌تقصیر بودم. فقط ناشکیب بودم و نخواستم پرستو را به کافه‌های خیابان وصال بکشانم و رؤیا را نشان کنم.


محمدباقر قنبری نصرآبادی

جمعه ۱۴:۱۱

۱۵تیر۱۳۹۷

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۴:۱۶
محمدباقر

۱. الان، ۳:۳۰ بامداد است و هنوز کار می‌کنم. دلم شکمی سیر می‌خواهد و بوسه‌ای بودار و خوابی راحت!


۲. در بیمارستان، کنار دستِ مادربزرگ نشسته‌ام و مواظبش هستم. دلم شکمی سیر می‌خواهد و بوسه‌ای بودار و خوابی راحت!


۳. دارم نگهبانی می‌دهم. نگهبان اسلحه‌خانه شده‌ام. دلم شکمی سیر می‌خواهد و بوسه‌ای بودار و خوابی راحت!


۴. گرچه با فکر شغلی یک‌میلیون تومانی سر کلاس خوابم می‌برد، دلم شکمی سیر می‌خواهد و بوسه‌ای بودار و خوابی راحت!


۵. سومین سی‌سال کاری‌ام شروع می‌شود و باز دلم شکمی سیر می‌خواهد و بوسه‌ای بودار و خوابی راحت!


از خودم و کارهایم تعجب می‌کنم؛ اما باز دلم شکمی سیر می‌خواهد و بوسه‌ای بودار و خوابی راحت!


محمدباقر قنبری نصرآبادی

جمعه ۰۲:۲۲

۱۵تیر۱۳۹۷

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۰۲:۲۳
محمدباقر