پاییز را که سانسور نمیکنند!
مگر عشقبازی با معشوق هرزگی تلقی میشود؟! چندسالی میشود خانهنشین شدهام. تنها نشستهام و در فکر پاییزم. صدای مردم را از پنجره میشنوم. میگویند پاییز عوض شده است. اولین قرارم را یادم نمیرود. پاییز گفته بود لباس تنم را فرش زیر پایت میکنم. ردّم را از دم خانهات بگیر و من را بیاب.
صبح زود شالم را محکم به خودم پیچیدم و راه افتادم. چراغ خانههای مردم همچنان میسوخت. چند ساعتی در فرشبرگِ زیرپایم غوطهور بودم. به پاییز که رسیدم، خیلی آهسته از پشت، در آغوش کشیدمش. هنوز کام خود را از پاییز نگرفته بودم که محتسب جارو بهدست سررسید. او پاییز را جمع کرد و با خود برد. باورتان میشود در شهر ما محتسبان رفتگرند و رئیسشان، حاکم شهر؟
از فردای آن روز، سرسبزیِ پاییز، دستورِ مؤکّد حاکم به محتسبان بود. شهر را یکدست سبز کردند و رنگوارههای زرد و نارنجی و قرمز را از شهر زدودند. از بس محتسب موقع جاروزدن، عریانی پاییز را جار زد، دیگر باورم شده بود که سرسبزیاش لطف حاکم است به او.
از میان همهمهٔ مردم، یک نفر بلندبلند تکرار میکند دیگر این پاییز فرق میکند. آخَر همین پاییز، حاکم را راهیِ قشلاق کرد و محتسب را روانهٔ جورکردنِ بساطِ لحاف و کرسی.
صبر کن ببینم! نکند مردم هم عریانی پاییز را در رستاخیز رنگها دیدهاند؟!
پینوشت
سرِ سرسبزیِ عاریَتیِ پاییز حرف دارم!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۲۲:۳۷
۹آذر۱۳۹۶
امیدوارم ناراحتتان نکنم از این حرفهایم!