......

......

......

......

۱۹ مطلب با موضوع «لحظه‌نویسی‌های طنز!» ثبت شده است

قرار بود یکی از روزهای ماه رمضان را به دوستام افطاری بدهم.

زنگ زدم به دوستم بپرسم بچه‌ها چند نفرند.

گفت که چهل نفر.


گفتم جوجه و کباب می‌گیرم با دورچین مفصل. خورش‌ماست و ژله هم کنارش.

به اضافهٔ سالاد ماکارانی و نوشابه با کلی مخلّفات دیگه.


خداحافظی کردم باهاش‌ و زنگ زدم رستوران.

چند دقیقه‌ای گذشت دوستم زنگ زد و گفت که چندتا دیگه از بچه‌های پاکار و باحال قدیمی را پیدا کرده.


گفتم چه خوب! چند نفر می‌شوند کلاً؟

گفت هفتاد و شش نفر.

گفتم باشه. قدمشون روی چشم.


زنگ زدم رستوران گفتم دورچین و سالاد ماکارانی و خورش‌ماست را حذف کنید.

باز چند دقیقه بعدش زنگ زد و گفت که چون مهمونی در باغ است با خانم بچه‌هاشون میان.

گفتم باغش خیلی بزرگ نیست؛ اما حالا بگو چند نفرند تا یه کاریش بکنیم!


گفت‌ صبر کن یه جمعی بزنم.

تا اومدم بگم باشه، گفت صد و سی و چهار نفر.

گفتم باشه. طوری نیست.

قطع کردم و زود زنگ زدم رستوران گفتم فقط برنج و کباب می‌خواهم.


زود لباس‌هام را پوشیدم و رفتم سبزی بخرم. فقط ریحون خریدم و بردم خانهٔ خاله‌ام. مامانم هم اونجا بود. دادم به مامانم و گفتم که تا یک ساعت قبل افطار میام می‌برم.


دوغ هم دو تا بیست لیتری خریدم. پونه هم گرفتم تا وقتی رفتیم باغ بریزم داخل قابلمه.

دم مغازهٔ شیرینی‌فروشی بودم برای خرید زولبیا و بامیه که گوشیم زنگ خورد.


دوستم بود. گفت کجایی؟ چرا تلفنت را جواب نمی‌دی؟ گفتم اگه دو نفر دیگه را بخوای اضافه کنی، کبابت می‌شه خورش لپه! اونم می‌ریزم روی برنج.


کلی خندید گفت نه بابا. خواستم بگم در راه بیا دنبالم تا کمک دستت باشم!


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۱۰:۹ شب

۳تیر۱۳۹۵

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۱
محمدباقر

نزدیک منزل یکی از خویشان، ساختمانی نیم‌کاره به حال خودش رها شده بود.

این مکان برای ریختن زباله‌ها بسیار عالی بود.

یکی از اهالی محله که به نظر، اهل فضل و ادب می‌نمود و دستی در نوشتن داشت پیشنهاد این جملهٔ  محترمانه را داده بود:

لطفاً از عدم ریختن زباله در این مکان جداً خودداری نمایید.

معنی این جمله این بود:

لطفاً در این مکان حتماً زباله بریزید!


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۹:۵۵ شب

۲۹خرداد۱۳۹۵

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۰
محمدباقر

از آنجا که از دار دنیا همین پدر و مادر را دارم و شغلم نیز خدماتی فلان شرکت خصوصی ورشکسته است، مهر دختر شما کلیّهٔ طرف راست باشد.

فقط به یک شرط

اینکه تا زمان حیاتم حق هیچ‌گونه دخل و تصرفی ندارید!

حالا چرا طرف راستم؟

چون کلیهٔ طرف چپم هم سنگ‌ساز است هم تصادفی.

می‌بینین که چه به فکرتان هستم.


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۲:۱۲ بامداد

۲۸خرداد۱۳۹۵

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۹
محمدباقر

تقدیم من شد

چنانکه مسبوقم

رونوشتِ

از پیش نوشته شدهٔ سرنوشتم

احتراماً

و فقط جهت استحضار!

چون به موقع به فکر نبودم...


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۴:۳۵ ظهر

۱۲شهریور۱۳۹۳

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۰
محمدباقر

چگونه بود

خانهٔ ما

در داشت

و خانهٔ هم‌کلاسی‌ام

درب!


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۱۰:۳۳ صبح

۲مهر۱۳۹۳

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۹
محمدباقر

از امروز

طبق قراردادی به مدت مدید و مطول

ناشر شرایط من

و من شروط ناشر را

هر دو از هم پذیرفتیم

قبلاً متشکرم از همکاری ادارهٔ آب

و مردم فرهیخته

که توفیق روزافزون من و دیگر بانیان خیر را

مسئلت دارند از حضرتش

این بود که شیر آب باز شد

در نوشته‌های من هم

اکنون جملگی در لجنزار سطرسطر

صفحه‌های کتابم غرق می‌شوند

و باز تحسین می‌کنند


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۸:۵۵ شب

۸آبان۱۳۹۲

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۳
محمدباقر

هی بگویند خر برفت و خر برفت و خر برفت

وی نگویند که چگونه کی کجا این خر برفت


*وی: ولی


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۴:۲۵ ظهر

۷آذر۱۳۹۲

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۸
محمدباقر

به پدرم گفتم

چرا انسان دوزیست نبوده

و نیست

خشکی به کنار

آب نیز یا که جوّ هم

گفت:

حال که بنا را بر این گذاشتی

چرا به سان گیاه

خود تولید اکسیژن نمی‌کند؟


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۳:۵۸ بامداد

۱۴فروردین۱۳۹۳

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۵
محمدباقر

خیره نگریستم

نه به اطراف

به آدم‌هایی که در اطراف

دانستم چیزکی بوده

و عالم بدان خدا

لطف شاخ نصیب هر حیوان شد

مگر الاغ!


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۱۰:۴۰شب

۲۵بهمن۱۳۹۲

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۵
محمدباقر