مندرسهای تکراریِ نسبی
را به نظاره ایستادم
سرشار از کثرت
و احساسم خالی از جریحه
در عوض فقط حسگرهایم بود
که فعال میشدند گاهِ نظاره
و این برازندهٔ بشر متمدنی
چون من!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۷:۴۹ شب
۱اسفند۱۳۹۲
مندرسهای تکراریِ نسبی
را به نظاره ایستادم
سرشار از کثرت
و احساسم خالی از جریحه
در عوض فقط حسگرهایم بود
که فعال میشدند گاهِ نظاره
و این برازندهٔ بشر متمدنی
چون من!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۷:۴۹ شب
۱اسفند۱۳۹۲
با نوشیدن اولین چایی
در فنجان اداره بود
شنیدم خودم را
سلام محمد
آغوشت را باز کن
و سلام کن
به روزمرگی
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۰:۵۱ صبح
۳۰بهمن۱۳۹۲
خیره نگریستم
نه به اطراف
به آدمهایی که در اطراف
دانستم چیزکی بوده
و عالم بدان خدا
لطف شاخ نصیب هر حیوان شد
مگر الاغ!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۰:۴۰شب
۲۵بهمن۱۳۹۲
تو گر مست و تو گر مست و تو گر مست
دهندت از بلا جامی پر از هست
علم کن تا تو مستی کربلا را
که گر خواهی بلا را کربلا هست
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۷:۵۵ شب
۲۵اردیبهشت۱۳۹۲
سکوت و تنهایی شبهای زمستانی کودکیام را
تیکتاک ساعت قلب تپندهٔ باتریخور دیوار ترکخورده میشکست
چکچک قطرههای نگونبخت شیرآب در ظرفشویی موج میداد
خُرخُر ادامهدار پدربزرگ خراش میداد
جیرجیر جیرجیرک غنا میبخشید
روشنائی کورمال تکتیر چوبی چراغ برق نبش کوچه زینت میبخشید
عطر خشکشدهٔ گلبرگهای محمدی و یاس معطر میکرد
هرم رؤیاهای شیرین و تمامنشدنی شبانهام گرمای دلپذیری میبخشید
همهٔ اینها را با مادربزرگ پرمِهرم لطیف میکردم
اکنون پیدایش نشئهآور سپیدهٔ سحرگاهی
فرارسیدن شروع خواب و استراحت طولانی را تا لنگ ظهر نوید میداد!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۴:۲۶ سحر
۲آبان ۱۳۹۳
أنتِ طالق طالقٌ طالق ثریٰ
ثُلاثی مرَّة فیالدفعة دنیا تو را
قدیکون مِن علی هذالسُّخُن
ثلاثی مرَّة فیالدفعة طالق تو را
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۱:۳۸ شب
۱۲فروردین۱۳۹۲
همگان دیدند و من
نیز دیدم
آن همگان پیچک زمانه را
و دیوانهوار آویزانش شدند
من پیچش پیچک زمانه را
و گریزانش شدم
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۰:۴۱ شب
۱۷آبان۱۳۹۲