شب بود
خزان بود
سرد بود
اینها همه بود
چون تو نبودی
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۳:۰۷ ظهر
۱۹مهر۱۳۹۳
شب بود
خزان بود
سرد بود
اینها همه بود
چون تو نبودی
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۳:۰۷ ظهر
۱۹مهر۱۳۹۳
گر نباشد در توانم یوسف کنعان شدن
شیخ صنعان را که تانم من شدن
در پناه لطف حق باید گریخت
گر نتانی معتصم بر حق شدن معتضد باید شدن
*معتصم: چنگزننده
*معتضد: یاریجوینده
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۳:۲۰ ظهر
۲۵مرداد۱۳۹۱
به تأمل چه نهیوی سر زد
ز من مست خراباتی تفکیر
که چه کردهاست خدایم به خداییش
بشد ساتر احوال من و لیک نبخشید
ببخشد به منش حال من و قال من
و آنچه که رفتهاست به تفویت
اگرش از پس مافات گذشته
کنمش توبه به تحقیق
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۱:۴۲ شب
۲۹اسفند۱۳۹۱
نعره زدم که فهم خود کنم به نهیب
عالم به بخشش و مسبوقم به رحمتت
میبخشی و بخشیدهای مرا تو کریم
ناظر به حال منی آگاه به رحمتت
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۷:۳۸ شب
۱۸شهریور۱۳۹۳
دو چندان میشود
روزمرّگیام
در پنجاه واژهٔ مکرری
که مدام تکرار میشود
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۷:۳۹ شب
۱۵مرداد۱۳۹۳
زیباست
فوقالعاده زیباست
من بودم که فریادم به آسمان رسید
همگان بهظاهر بیاعتنا
اطراف را میکاویدند
اما دریغ از افسانهای
که در افسونش من
زیباست
فوقالعاده زیباست
این بار زیر لب اشارت رفت
و من مُتنبِّه از تنبیه زیرچشمی دیگران
افسانهٔ افسونگر من
کاغذنوشتهای بود
که زیبایی را منحصر زیبارویان دانسته بود!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱:۴۷ بامداد
۱۱اردیبهشت۱۳۹۳
پرت شد به کل
حواس و جمع شد توجهم
پرت خطوط پُرچین و چاک
که بر گِرد چهرهٔ پرگَرد مادرم
جمع شد توجهم
جمع توجهی به درازای زندگی
بر جود امتنانی خدای عزَّوجلّ
مادر مادر مادر...
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۹:۰۰ شب
۲۳فروردین۱۳۹۳
مندرسهای تکراریِ نسبی
را به نظاره ایستادم
سرشار از کثرت
و احساسم خالی از جریحه
در عوض فقط حسگرهایم بود
که فعال میشدند گاهِ نظاره
و این برازندهٔ بشر متمدنی
چون من!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۷:۴۹ شب
۱اسفند۱۳۹۲
با نوشیدن اولین چایی
در فنجان اداره بود
شنیدم خودم را
سلام محمد
آغوشت را باز کن
و سلام کن
به روزمرگی
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۰:۵۱ صبح
۳۰بهمن۱۳۹۲
خیره نگریستم
نه به اطراف
به آدمهایی که در اطراف
دانستم چیزکی بوده
و عالم بدان خدا
لطف شاخ نصیب هر حیوان شد
مگر الاغ!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۰:۴۰شب
۲۵بهمن۱۳۹۲