عقل منحوس است
و تکیهگاه عوام
با جوششی که از خواصِ کاذب
و اگر نه وصل به حسّ برین
نحسی جاودانه مبارک عقل
آخر مجهّزند بدین جهاز
نااهلان هم
آغاز موجسواری از تودهها نیز
همین جاست!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۲:۴۵ شب
۱۸فروردین۱۳۹۳
عقل منحوس است
و تکیهگاه عوام
با جوششی که از خواصِ کاذب
و اگر نه وصل به حسّ برین
نحسی جاودانه مبارک عقل
آخر مجهّزند بدین جهاز
نااهلان هم
آغاز موجسواری از تودهها نیز
همین جاست!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۲:۴۵ شب
۱۸فروردین۱۳۹۳
من نیز به سلک شعرای تصعید شده
سالبهام
به سلب بشریت از بشر
و رواشدنش
سَرِ موجبهشدن نیز ندارم مگر
به موجب اجابت سلب منمیّت
که همان علتالعلل!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱:۴۸ ظهر
۲۶بهمن۱۳۹۲
من منِ من
گر کنی من من و من من
هی کنی من
منمیّت
پرسمت از مأمنت
نان و خورشتت کو، کجاس
از کجا آمدهای
به کجا میروی آخِر
ز چه رو آمدهای؟
این چنین است که کنی مِن مِن و مِن مِن
و نداری تو جواب!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۹:۲۵ صبح
۱آبان۱۳۹۲
در عجبم
نمیدانم شاید
شاید کثرت تعارض در موضوع واحد
و وحدت زمانی عارضشدن بدین عارضه
و اطالهٔ ممتد در مقاطع مختلف
و من آن موضوع واحد شاید
انبانی از تعارض
اکنون همین زمان حال
و روزگاری است به هم خو گرفتهایم
من متفاوت از احوال من
احوال من هم غیر از قال من
این قال هم متفاوت از نوشتههایم
شاید این من دیگر من نیست
تنها تعارض است
و من انبانی متعارض
شاید متعارض با خود تعارض هم
شاید...!
این همه معلول نفی علت وجودی
به جهل بود
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۹:۱۹ صبح
۲۹آبان۱۳۹۲
ظریفی بگفتم: «بوتهٔ امید ریشه دوانیده.»
خبری از این خوشتر تو را آید؟
بگفتمش: «افسوس که تنها سر بر نیاورده!»
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۷:۲۰ صبح
۸آبان۱۳۹۲
شگفتا!
در خلقت و تدبیر ربوبی حضرت حق.
کمال حقیقی ماسوی در جهت کمال انسان است
تا روزی که برانگیخته شود.
خوشا به حال به کمال رسیدگان حقیقی در آن روز:
نه رهایافتگان از جهنم
و نه رهیافتگان به جنّت
که عاشقان وصالیافته به حق!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
چهار پنج روز آخر سال ۱۳۹۱
ٰ
ٰ
گر ندارد وزن و اوزان شعر من
گر نبودش فاعلاتن فاعلاتن شعر من
گر ندارد قاعده این شعر من
گر نبودش قافیه در شعر من
گر ندارم طبع شعر و شاعری
گر ندارم ذوق من روحی لطیف
زین سبب بر من ببخشای شعر من
کن قبولش شعر من
که مجست ترتیب و آدابی دلم
هر چه میخواست بگفت دلتنگیام
گر که بودش نارسا و پر غلط این شعر من
داستان آن نبی و آن شبان بود شعر من
محمدباقر قنبری نصرآبادی
زمستان سال ۱۳۹۰
من نیز زندانی خیال شدم
کشیدم در خیال
کشیدهشدنم را به بند
سلول من اتاق زیرشیروانی
با آن پنجرهٔ چوبی مثلثیشکل
و این رو به جنگل بود
در خیال به بند کشیده شدم
ناامید از دَرِ چفتوبست شده که از پشت
غمزده پناه جستم به پشت پنجره
از تاریکی جنگل هراسیدم
از پیچوتاب شاخههای در هم تنیده بیشتر
خیره به ماه شدم
و حوالی هالهاش
ابتدای مرور از آینده بود
غافل از حال
و دیگر گذشتهای نبود
من نیز از یاد بردم
همان سان که از یاد برده بودند
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۱:۲۷ شب
۲۳بهمن۱۳۹۲
دوست دارم
تنها، تنها خیال کنم
و تنها سفر کنم
آکندهام نه از زمین و نه از زمانهام
که از سودای زمانهام
ابزار من نیاند چوب و ارّه
نی اسباب من بلم
هر جا روم شهر فرنگ است
و نیرزد به زحمتش
افزار من قلم و حتماً ورقپارهای
شاید مفرّ من
همین نوشتن است.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱:۴۵ بامداد
۱۶آبان۱۳۹۲
به اختیار به جبر تنهایی
تن در دادم
زاهدمسلک نبوده و نیستم
عارفانه نزیستهام
صوفیگری هم
منسوخ است دیگر
به جبر بودم گریز به یک از دو گزیر
غریق تفکیرشدن یا آویزان زمانه شدن
مخیّر گریختم و لاجرم در بند اولی گرفتار آمدم
اینگونه بود که به عزلت نشستم و نوشتم
اعتراف میکنم!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱:۴۷ ظهر
۱۴آبان۱۳۹۲