......

......

......

......

دوش مرا حال خوشی دست داد!

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۱ ق.ظ

این اتفاق خیلی وقت پیش، دم صبح برای دوستم رخ داده بود!

به قلم خودم...


رفته بودم سر قبور مطهر شهدای گمنام. هنوز هوا تاریک بود. اون موقع اسمی از شهدای مدافع حرم نبود.


دستم را به سینه گذاشتم و رو به قبور سلام کردم. کنار نزدیک‌ترین قبر نشستم. با دستم خاک روی قبر را پاک کردم. داشتم خودم را آرام می‌کردم.


نمی‌شد، نمی‌توانستم به یک باره گریه کنم. باید خودم را آرام می‌کردم. در حال و هوای خودم بودم و خاک‌روبی از روی قبر.


نمی‌دانم کدام پدر آمرزیده‌ای شروع کرد قرآن بخواند. بغضم ترکید. مگر می‌شد خودم را کنترل کنم! باد می‌وزید و صوت قرآن به جانم آتش می‌زد.


هر چه شعله‌ورتر می‌شدم، اشک‌هایم شدیدتر می‌شد و ندبه‌ام سوزناک‌تر. یک دل سیر زار زدم. یک دل سیر راز و نیاز کردم.


آرام‌تر که شدم، دل ساده‌ام از خدا نشانه خواست! نشانه‌ای که بداند توفیق جبران گذشته را به‌دست آورده است.


همچنان نجوا بود و راز و نیاز. خیلی آرام‌تر شده بودم! پیرمردی روبه‌روی من نشسته بود و از اول خلوتم، من را زیر نظر گرفته‌ بود.


اصلاً حوصله هم نداشت! مدام کلاهش را صاف می‌کرد. یک دستش هم در جیب کتش بود و تکان‌تکان می‌داد.


کمی خودم را جمع‌و‌جور کردم و از دور، با لبخند برایش سر تکان دادم.


بلند شد و آمد طرفم. بعد از آن همه گریه و زاری، منتظر بودم التماس‌دعا بگوید و مُشتم را پر از شکلات و نقل کند.


اما توپش حسابی پر بود! گفت که چشمت کور دندت نرم می‌خواستی این همه گناه نکنی. عین این جمله را گفت و رفت.


گرچه باران را کم داشتم؛ رو به آسمان کردم و گفتم: دوش مرا حال خوشی دست داد!


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۴:۳۶ بامداد

۱۵تیر۱۳۹۵

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۱۵
محمدباقر

نظرات  (۱)

۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۱ دختر مهتاب ...

چه جالب

پاسخ:
:-)
ممنون که حوصله کردید و تا آخرش خواندید.