دیواربهدیوار جهنم مخفی شده بودم و نفسنفس میزدم. زبانم بند آمده بود. از دود لاستیکهای نیمهسوز نمیتوانستم جایی را ببینم. هنوز نمیخواستم باور کنم...
با جیغودادِ بیامانِ زنی، به خودم آمدم. بیاختیار دنبال صدا دویدم. خودِ جهنم بود؛ فقط جهنمش دروپنجره داشت. سر مرد را روی سینهاش گذاشتند و زنش را کشانکشان به اتاق میبردند.
نفسم بالا نمیآمد. دلم خُنَکای آتش ابراهیم را میخواست. برای لحظهای درِ جهنم را بستند. حتی صدای جیغ زن هم نمیآمد. خواستم جلوتر بروم که تیری قلبم را نشانه رفت. خندهٔ سربازها بود و نالهٔ زن!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۸:۵۹
۳آذر۱۳۹۶