امروز نشسته بودم در تاکسی و آفتاب افتاده بود پَسِ سرم.
سر ظهر بود. ماشین در برق آفتاب پارک شده بود.
داشتم روی صندلی میپختم. همان اول که سوار تاکسی شدم، دستم آمد به داشبورد ماشین. اینقدر داغ بود که فقط جیغ نکشیدم!
دستم ناخودآگاه پرت شد عقب. آرنجم خورد به در! خانمی که پشت سرم بود خندش گرفت. راننده هم که به ماشین تکیه داده بود، برگشت و دولّا شد تا یک نگاهی داخل ماشین بیندازد.
من بیاعتنا به راننده، دست کردم در جیبم و گوشیام را درآوردم. داشتم اذیت میشدم. جیب شلوارم تنگ بود. خیاط یا تولیدی یا هر کس دیگه، نکرده بود یک پارچه اضافهتر برای جیب درنظر بگیرد. این سر جیب به اون سرش دوخته شده بود.
روزه بودم. البته هنوز هم هستم. ترافیک و شلوغی و چراغقرمز یک طرف، کمبود مسافر هم یک طرف دیگر!
دهنم به قدری خشک شده بود که با یک کبریت آتش میگرفت.
گوشیام در دستم بود. پیامکهای تبلیغی پشت سر هم ردیف شده بودند. قالیشویی برادران فلانی شعبهٔ دیگری ندارد! به من چه خب.
شما برندهٔ یک دستگاه اتومبیلِ فلان شدهاید به شرطی که عدد ۱ را به این شماره پیامک کنید. باشه بشین تا بفرستم.
بالأخره مسافر پیدا شد. از بس ماشاالله باروبندیل داشت، آمد از من خواهش کرد که بشینم عقب. تازه تا آمدم پایین دیدم یک بچه هم دارد. شرارت از چشمهاش میبارید. زل زده بود در چشمهام و داشت یخمک میخورد.
بگذریم. ماشین راه افتاد. کناردستی من یک آقایی بود درشت هیکل! جای من که نبود. انگار روی یکی از پاهاش نشسته بودم. اون خانم هم که اصلاً پیدا نبود.
از بس صورتش را به طرف من میکرد، طوری که یعنی دارد مغازهها را میبیند و فینفین میکرد، حالم داشت به هم میخورد. انگشت کوچکش در بینیاش جا نمیشد. برای همین مجبور بود فینفین کند.
دورگردنم و زیر بغلهام حسابی خیس شده بودند. نفسم خیلی سخت بالا میآمد. داشتم شیشه را پایینتر میکشیدم که تاکسی پیچید و نور خورشید مستقیم در صورت مرد درشتهیکل افتاد.
امیدوارم قسمتتان بشود! نصف گردن و گوشم با شیشهٔ کنارم، خیس خیس شده بود.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۴:۱۳ ظهر
۶تیر۱۳۹۵