امشب پسربرادرم، امیرمسعود را آورده بودند خانهٔ ما. کنار مامانم خوابیده بود.
مامانم پای تلویزیون احیا گرفته بود. قرآن کنار دستش، روی رحل بود و کتاب دعا روی پاش.
فراز پنجمششم دعای جوشن بود. من آماده شده بودم بروم بیرون. چشمم که افتاد به امیرمسعود دلم برایش ضعف رفت.
آن بچهٔ نساز و شلوغ خیلی معصومانه خوابیده بود. نمیشد لپهای تپلش را بوس نکرد.
رفتم بوسش کنم، مامانم دوسه کلمهٔ دعا را بلندتر خواند. یعنی که بیدار میشه! برو. گفتم حالا از این یک بوس؟
شانههاش را انداخت بالا و ادامهٔ دعا را زیرلب زمزمه کرد. یعنی مسئولیتش با خودت.
خندم گرفت و گفتم باشه. همین که بوسش کردم با همان چشمهای بسته دستش را انداخت دور گردنم و دیگه ول نمیکرد.
مامانم لبخند ملیحی زد و ابروهاش را انداخت بالا و چندبار سرش را تکان داد. یعنی که های، حال آمدم.
امیرمسعود صدایم زد، دایی جونم! من هم لجگرفته از گندی که زده بودم گفتم: که دایی جونت شدم. آره جون خودت!
هیچی دیگه آن بچهٔ معصوم الان در اتاقم، روی تختم نشسته و دارد با لپتاپم برنامه کودک میبیند.
این هم از شب سوم احیای من...
از همهٔ شما التماس دعا دارم. به جای من قرآن هم سر بگیرید. تا اون موقع امیرمسعود برایم برنامه دارد.
پینوشت:
خودم قرآن گذاشتم روی سرش!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۲:۳۳ بامداد
۹تیر۱۳۹۵