......

......

......

......

۱۲ مطلب با موضوع «لحظه‌نویسی‌های داستانی» ثبت شده است

این اتفاق خیلی وقت پیش، دم صبح برای دوستم رخ داده بود!

به قلم خودم...


رفته بودم سر قبور مطهر شهدای گمنام. هنوز هوا تاریک بود. اون موقع اسمی از شهدای مدافع حرم نبود.


دستم را به سینه گذاشتم و رو به قبور سلام کردم. کنار نزدیک‌ترین قبر نشستم. با دستم خاک روی قبر را پاک کردم. داشتم خودم را آرام می‌کردم.


نمی‌شد، نمی‌توانستم به یک باره گریه کنم. باید خودم را آرام می‌کردم. در حال و هوای خودم بودم و خاک‌روبی از روی قبر.


نمی‌دانم کدام پدر آمرزیده‌ای شروع کرد قرآن بخواند. بغضم ترکید. مگر می‌شد خودم را کنترل کنم! باد می‌وزید و صوت قرآن به جانم آتش می‌زد.


هر چه شعله‌ورتر می‌شدم، اشک‌هایم شدیدتر می‌شد و ندبه‌ام سوزناک‌تر. یک دل سیر زار زدم. یک دل سیر راز و نیاز کردم.


آرام‌تر که شدم، دل ساده‌ام از خدا نشانه خواست! نشانه‌ای که بداند توفیق جبران گذشته را به‌دست آورده است.


همچنان نجوا بود و راز و نیاز. خیلی آرام‌تر شده بودم! پیرمردی روبه‌روی من نشسته بود و از اول خلوتم، من را زیر نظر گرفته‌ بود.


اصلاً حوصله هم نداشت! مدام کلاهش را صاف می‌کرد. یک دستش هم در جیب کتش بود و تکان‌تکان می‌داد.


کمی خودم را جمع‌و‌جور کردم و از دور، با لبخند برایش سر تکان دادم.


بلند شد و آمد طرفم. بعد از آن همه گریه و زاری، منتظر بودم التماس‌دعا بگوید و مُشتم را پر از شکلات و نقل کند.


اما توپش حسابی پر بود! گفت که چشمت کور دندت نرم می‌خواستی این همه گناه نکنی. عین این جمله را گفت و رفت.


گرچه باران را کم داشتم؛ رو به آسمان کردم و گفتم: دوش مرا حال خوشی دست داد!


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۴:۳۶ بامداد

۱۵تیر۱۳۹۵

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۵:۰۱
محمدباقر

مامان‌بزرگم

مهربان‌تر شده!

قبل‌تر هر ساعت دو فنجان چای

به دستم می‌داد

و الان هر ساعت پنج‌ فنجان.


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۶:۱۳ عصر

۱۴تیر۱۳۹۵

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۶
محمدباقر

یکی از مزیت‌های علمی و عملی دانش حقوقی، مشخص‌کردن رابطهٔ اشخاص با هم‌دیگر و دولت است.

اشخاص اعم از حقیقی و حقوقی هستند.


دوم راهنمایی بودم. سه چهار نفر از بچه‌ها با هم دعوایشان شد. من هم یکی از این چهار نفر بودم.


دعوای بدی بود. هم فحش جدید یاد گرفتیم هم یادگاری‌های فراوانی‌ روی بدنمان ماند!


هر چهار نفرمان را بردند دفتر. ناظم حکم سرباز دم در را داشت. فقط معطلمان کرد. چهار دشمن خونی کنار هم نشسته بودیم.


نه باید حرفی می‌زدیم نه تکان می‌خوردیم. از کوچک‌ترین حرکت، این مأمور سوءبرداشت می‌کرد.


بالأخره انتظار به‌سر رسید و مدیر از راه رسید. خودمان را جمع‌و‌جور کردیم. مستقیم رفت سمت ناظم و با او گفت‌وگو کرد. نگاهش به ما بود و گوشش به ناظم.


ما کنجکاو شده‌ بودیم که چه به هم می‌گویند. تلاشمان بی‌فایده بود. مدیر به طرفمان آمد. ما روی زمین نشسته بودیم.


سریع خودمان را تکاندیم و جلو او ایستادیم. سلاممان کرد و سخنش را با ارزش دوران نوجوانی و ارزش دوستی شروع کرد.


سردرگم شده بودیم. فکر کردیم اولین عملشان اطلاع‌دادن به پدرومادر باشد و دومین عملشان ممنوع‌شدن از حضور در کلاس‌های همان روز.


گرم این افکار بودم که یکی از بچه‌ها صورتم را بوس کرد! به خودم آمدم. آشتی‌کنان بود. همه به اتفاق گفتیم باشد هم‌دیگر را می‌بخشیم.


فتح‌الفتوح مدیر اینجا بود. به ما گفت رابطهٔ شما با یکدیگر یک موضوع بود که حل شد. خدا را شکر؛ اما باید فکری هم به حال رابطهٔ بین شما با قوانین مدرسه کرد!


هاج‌ و واجی ما بعد از خوش‌حالی آشتی‌کنان دیدنی بود! مدیر، ناظم را صدا زد. از سابقهٔ ما پرسید. فکر می‌کردیم همه چیز تمام شده است. خوش‌بختانه بی‌سابقه بودیم و پرونده‌مان سفید...


خاطرهٔ آن روز در ذهنم بود تا اینکه در دانشگاه دربارهٔ تعهدات و امتیازات اشخاص با هم‌دیگر و دولت آشنا شدم و امروز دست به قلم شدم و آن خاطره را نوشتم.


پی‌نوشت:

در پاراگراف اول و دوم از واژهٔ دولت استفاده شده است.


منظور من این است که در علم حقوق به جز مشخص‌شدن رابطهٔ اشخاص با یکدیگر، رابطهٔ اشخاص با دولت هم مشخص می‌شود.


شاید در این خاطره مدرسه و مدیر حکم جامعه و دولت به معنای اعم خودش را داشته باشد‌.


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۳:۳۲ ظهر

۱۲تیر۱۳۹۵

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۵:۴۰
محمدباقر

درست است که خیلی سنّی ندارم؛ اما مقطعی که به دنیا آمدم، زندگی‌ها نیمه‌سنّتی بود و البته الان که در خدمتتان هستم، همین زندگی‌ها نیمه‌مدرن شده‌ است.


در بچگی‌ام توالت چیزی بود شبیه قیف با در و دیواری سیمانی. خیلی حال می‌کردم وقتی به این سیمان‌ها آب می‌پاشیدم.


جای پای ما را در توالت با سیمان بالاتر آورده بودند. باید وسط می‌نشستی. چاهش هم دقیقاً زیر باسن بود.


همیشه از عمق تاریک و بدبوی این توالت می‌ترسیدم! برای خنده می‌گویم هر وقت ته چاه را می‌خواستم ببینم، سرم گیج می‌رفت.


درِ تو‌التمان پرده نبود؛ ولی درِ آهنیِ رنگ‌ و رو رفتهٔ زنگ‌خورده‌ای بود که قسمتی از پایینش اصلاً نبود. رنگ این در خوب یادم است: قرمز رو به قهوه‌ای. بوی آهن وسط ظهر از این در بلند می‌شد.


نه فاضلاب داشتیم، نه شلنگ آب. در عوض چاه داشتیم و آفتابه. چاهِ دم خانهٔ‌مان را ماهانه تخلیه می‌کردند.


یادم می‌آید کامیون‌ حمل فاضلاب جلو درِ خانهٔ‌مان می‌ایستاد و لولهٔ خرطومی‌اش را در چاه فرو می‌کرد.


همیشه دنبال ماشین پیت‌کش می‌دویدم. دنبال کامیون که نه! دنبال خط آبی لجن‌مال و بوگندش که از خودش به جا می‌گذاشت.


گذشت و فاضلاب کشیدیم. سنگ دستشویی گذاشتیم. دیوار را کاشی کردیم ولی کف را به حال خودش گذاشتیم. درِ دستشویی را آلومینیومی کردیم. نصف این در، شیشهٔ مات بود. روی این شیشه گل‌و‌منگول زیاد بود.


هنوز آفتابه را داشتیم. شیر آبمان هم همان شیرهای زردرنگ معروف بود. آبش همیشه یخ بود و از سرپیچش آب چکه می‌کرد.


دست‌های کوچک من توانایی بستن این شیرها را نداشت. مخصوصاً که می‌خواستم شیر را سفتِ سفت ببندم!

آینه را هم یادم رفت بگویم. یک تکه آینهٔ شکسته هم به دیوار نصب بود.


باز هم گذشت درِ دستشویی را چوبی کردیم. شلنگ آب گذاشتیم. لولهٔ آب گرم کشیدیم. کف را هم سرامیک کردیم. آینه را هم نو کردیم.


شیر آبمان هنوز همان قدیمی‌ها بود. برای ولرم کردن آب، کمی شیر آب یخ را باز می‌کردیم و کمی شیر آب داغ را‌. مدام پیچا واپیچ می‌کردیم تا آب ولرم شود‌.


باز هم گذشت و شیر آبمان را جدید کردیم. توالت فرنگی هم آوردیم. به جای آبگرمکن هم پکیج گذاشتیم.


دیگه دستمال توالت آوردیم. سطل آشغال گذاشتیم. درپوش چاه فاضلاب هم خریدیم. جا حوله‌ای و حوله هم تعبیه کردیم.

دستگاه تهویه هم نصب کردیم.


خلاصه الان این توالت و دستشویی ما شده سرویس بهداشتی!

خوشبو‌کننده هم خودم همین سه هفته پیش خریدم.


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۱۰:۵۶ شب

۱۰تیر۱۳۹۵

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۲:۲۹
محمدباقر

امشب پسربرادرم، امیرمسعود را آورده بودند خانهٔ ما. کنار مامانم خوابیده بود.


مامانم پای تلویزیون احیا گرفته بود. قرآن کنار دستش، روی رحل بود و کتاب دعا روی پاش.


فراز پنجم‌ششم دعای جوشن بود. من آماده شده بودم بروم بیرون. چشمم که افتاد به امیرمسعود دلم برایش ضعف رفت.


آن بچهٔ نساز و شلوغ خیلی معصومانه خوابیده بود. نمی‌شد لپ‌های تپلش را بوس نکرد.


رفتم بوسش کنم، مامانم دوسه کلمهٔ دعا را بلندتر خواند. یعنی که بیدار می‌شه! برو. گفتم حالا از این یک بوس؟


شانه‌هاش را انداخت بالا و ادامهٔ دعا را زیرلب زمزمه ‌کرد. یعنی مسئولیتش با خودت.


خندم گرفت و گفتم باشه. همین که بوسش کردم با همان چشم‌های بسته‌ دستش را انداخت دور گردنم و دیگه ول نمی‌کرد.


مامانم لبخند ملیحی زد و ابروهاش را انداخت بالا و چندبار سرش را تکان داد. یعنی که های، حال آمدم.


امیرمسعود صدایم زد، دایی جونم! من هم لج‌گرفته از گندی که‌ زده بودم گفتم: که دایی جونت شدم. آره جون خودت!


هیچی دیگه آن بچهٔ معصوم الان در اتاقم، روی تختم نشسته و دارد با لپ‌تاپم برنامه کودک می‌بیند.


این هم از شب سوم احیای من...

از همهٔ شما التماس دعا دارم. به جای من قرآن هم سر بگیرید. تا اون موقع امیرمسعود برایم برنامه دارد.


پی‌نوشت:

خودم قرآن گذاشتم روی سرش!


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۱۲:۳۳ بامداد

۹تیر۱۳۹۵

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۲
محمدباقر

امروز نشسته بودم در تاکسی ‌و آفتاب افتاده بود پَسِ سرم.

سر ظهر بود. ماشین در برق آفتاب پارک شده بود.

داشتم روی صندلی می‌پختم. همان اول که سوار تاکسی شدم، دستم آمد به داشبورد ماشین. اینقدر داغ بود که فقط جیغ نکشیدم!


دستم ناخودآگاه پرت شد عقب. آرنجم خورد به در! خانمی که پشت سرم بود خندش گرفت. راننده هم که به ماشین تکیه داده بود، برگشت و دولّا شد تا یک نگاهی داخل ماشین بیندازد.


من بی‌اعتنا به راننده، دست کردم در جیبم و گوشی‌ام را درآوردم. داشتم اذیت می‌شدم. جیب شلوارم تنگ بود. خیاط یا تولیدی یا هر کس دیگه، نکرده بود یک پارچه اضافه‌تر برای جیب درنظر بگیرد. این سر جیب به اون سرش دوخته شده بود.


روزه بودم. البته هنوز هم هستم. ترافیک و شلوغی و چراغ‌قرمز یک طرف، کمبود مسافر هم یک طرف دیگر!

دهنم به قدری خشک شده بود که با یک کبریت آتش می‌گرفت.


گوشی‌ام در دستم بود. پیامک‌های تبلیغی پشت سر هم ردیف شده بودند. قالی‌شویی برادران فلانی شعبهٔ دیگری ندارد! به من چه خب.

شما برندهٔ یک دستگاه اتومبیلِ فلان شده‌اید به شرطی که عدد ۱ را به این شماره پیامک کنید. باشه بشین تا بفرستم.


بالأخره مسافر پیدا شد. از بس ماشاالله باروبندیل داشت، آمد از من خواهش کرد که بشینم عقب. تازه تا آمدم پایین دیدم یک بچه هم دارد‌. شرارت از چشم‌هاش می‌بارید. زل زده بود در چشم‌هام و داشت یخ‌مک می‌خورد.


بگذریم. ماشین راه افتاد. کناردستی من یک آقایی بود درشت هیکل! جای من که نبود. انگار روی یکی از پاهاش نشسته بودم. اون خانم هم که اصلاً پیدا نبود.


از بس صورتش را به طرف من می‌کرد، طوری که یعنی دارد مغازه‌ها را می‌بیند و فین‌فین می‌کرد، حالم داشت به هم می‌خورد. انگشت‌ کوچکش در بینی‌اش جا نمی‌شد. برای همین مجبور بود فین‌فین کند.


دورگردنم و زیر بغل‌هام حسابی خیس شده بودند. نفسم خیلی سخت بالا می‌آمد. داشتم شیشه را پایین‌تر می‌کشیدم که تاکسی پیچید و نور خورشید مستقیم در صورت مرد درشت‌هیکل افتاد.


امیدوارم قسمتتان بشود! نصف گردن و گوشم با شیشهٔ کنارم، خیس خیس شده بود.


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۴:۱۳ ظهر

۶تیر۱۳۹۵

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۶
محمدباقر

من نیز زندانی خیال شدم

کشیدم در خیال

کشیده‌شدنم را به بند

سلول من اتاق زیرشیروانی

با آن پنجرهٔ چوبی مثلثی‌شکل

و این رو به جنگل بود

در خیال به بند کشیده شدم

ناامید از دَرِ چفت‌و‌بست شده که از پشت

غم‌زده پناه جستم به پشت پنجره

از تاریکی جنگل هراسیدم

از پیچ‌و‌تاب شاخه‌های در هم تنیده بیشتر

خیره به ماه شدم

و حوالی هاله‌اش

ابتدای مرور از آینده بود

غافل از حال

و دیگر گذشته‌ای نبود

من نیز از یاد بردم

همان سان که از یاد برده‌ بودند


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۱۱:۲۷ شب

۲۳بهمن۱۳۹۲

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۰
محمدباقر

زیباست.

جاده زیباست.

جادهٔ شب زیباست.

جادهٔ خیس‌خوردهٔ شب زیباست.

جادهٔ خیس‌خوردهٔ سیماب‌گون شب زیباست.

جادهٔ خیس‌خوردهٔ سیماب‌گون بی‌انتهای شب زیباست.

جادهٔ خیس‌خوردهٔ سیماب‌گون بی‌انتهای شب در سکوت زیباست.

اگر سنگ‌فرش آسمان بساط ماه باشد

و سوسوی ستارگان،

و نیز غنای جیرجیر جیرجیرکی در دل شب

لرزه بیندازد بر اندام سکوت زیباست.

اما تفکر در چنین گاه‌وعده‌ای زیباتر است!


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۲:۴۵ ظهر

۲۳بهمن۱۳۹۲


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۱
محمدباقر

یک استعداد است

برای بردگی و اسارت

برای ساقط‌شدن از حَیِّز وجودی

انتفاع به کنار

انتفاع از تمام موهبت‌های الهی

همان حقوق عامّ هر جاندار

و خاصّ نوع بشر

سیاه‌بودن یک استعداد است

استعداد برای داشتن

داشتن هیچ حقی!

و انسان‌بودن یک استعداد دیگر

استعدادی برای روا داشتن تجاوز

بر هم‌نوع


پس از تمام‌کردن رمان ریشه‌ها

نوشتهٔ الکس هیلی

محمدباقر قنبری نصرآبادی

۸:۴۰ صبح

۱۸فروردین۱۳۹۳

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۳
محمدباقر

شب بود

خزان بود

سرد بود

این‌ها همه بود

چون تو نبودی


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۳:۰۷ ظهر

۱۹مهر۱۳۹۳

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۹
محمدباقر