هِی، تو داری مقاومت میکنی؛ پس سرت را بگیر بالا!
ادامهنوشت
ما برای «انسان» دور هم جمع شدهایم.
امامموسی صدر
محمدباقر قنبری نصرآبادی
شنبه ۱۹:۲۱
۱۶تیر۱۳۹۷
یکی از شخصیتهای داستانم التماس میکرد که مجبورش نکنم به خودافشایی. درمانده و گریان از من خواست اسمش را روی کاغذ هم نیاورم. آخر دلش نمیخواست پرستو را از دست دهد. پرستو را از کجا میشناخت؟! نمیدانم.
فقط این را میدانم استاد داستاننویسیمان میگفت سانسور ممنوع. بگذار پرستو همه چیز را بفهمد!
دوستم گفت: «اصلاً چرا پرستو؟ چرا رؤیا نه. پرستو که رفتنی است.» دوست دیگرم گفت: «رؤیا هم که دستنیافتنی است!»
پس دستکم تا اینجا، استاد و دو تا از دوستانم شاهد بودند که من در این حادثه بیتقصیر بودم. فقط ناشکیب بودم و نخواستم پرستو را به کافههای خیابان وصال بکشانم و رؤیا را نشان کنم.
محمدباقر قنبری نصرآبادی
جمعه ۱۴:۱۱
۱۵تیر۱۳۹۷
۱. الان، ۳:۳۰ بامداد است و هنوز کار میکنم. دلم شکمی سیر میخواهد و بوسهای بودار و خوابی راحت!
۲. در بیمارستان، کنار دستِ مادربزرگ نشستهام و مواظبش هستم. دلم شکمی سیر میخواهد و بوسهای بودار و خوابی راحت!
۳. دارم نگهبانی میدهم. نگهبان اسلحهخانه شدهام. دلم شکمی سیر میخواهد و بوسهای بودار و خوابی راحت!
۴. گرچه با فکر شغلی یکمیلیون تومانی سر کلاس خوابم میبرد، دلم شکمی سیر میخواهد و بوسهای بودار و خوابی راحت!
۵. سومین سیسال کاریام شروع میشود و باز دلم شکمی سیر میخواهد و بوسهای بودار و خوابی راحت!
از خودم و کارهایم تعجب میکنم؛ اما باز دلم شکمی سیر میخواهد و بوسهای بودار و خوابی راحت!
محمدباقر قنبری نصرآبادی
جمعه ۰۲:۲۲
۱۵تیر۱۳۹۷