......

......

......

......

چشم‌ها

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۱۲ ب.ظ

از ماشین که پیاده شد، مستقیم به‌‌سمت ما ‌آمد. نه بلندقد بود، نه اندام ورزیده‌ای داشت؛ با این حال بدش نمی‌آمد زمین زیر گام‌هایش ترک بخورد.


به من که رسید، هوس کرد روی سرم دست بکشد. نمی‌دانم چرا تهِ دلش راضی نمی‌شد و مدام سمت من می‌آمد و روی سرم دست می‌کشید. شاید به‌گمان خودش داشته به سگی بی‌سروپا ترحم می‌کرده و منتظر دم تکان‌دادن آن سگ بوده... هر چه که بود، دست از سرم برنمی‌داشت و مدام با انگشتان درشتش سرم را طوری نوازش می‌کرد که مجبور شوم چشم‌هایم را ببندم.


نفهمیدم چه شد همان دستان نوازش‌گر، آن روی دیگرش را روی صورتم نشان داد. شاید از دوئل چشم‌ها می‌هراسید. با اولین سیلی رد اجدادش را بر صورتم گذاشت: رد آتش‌بارهای اجدادش بر سر سرخ‌‌پوست‌ها. با دومین سیلی رد پدرانش را روی گونه‌ام پررنگ‌تر کرد: رد شلاق‌های پدرانش بر سر سیاه‌پوستان و الان رد خودش را خونین می‌خواست: رد مالک‌شدنِ چشم‌هایم را برای چشم‌هایش!


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۰۰:۰۲

۲۰آبان۱۳۹۶

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۲۰
محمدباقر