قسمتِ خوش ماجرا
سرباز!
قربان، بله قربان؟!
پیش بهسوی جنگل...
قربان، بله قربان!
قد....م رو!
هَک هُپ هِک!
فرماندهمان بخشبخش و از بلندگوی حلقش، عهدهدار نظم قدمهای من است.
من نیز در پاسخ به اینکه ارادهام را در خوابگاه جا نگذاشتهام و افق ترسیمشده را میبینم و گوشهایم هنوز سنگین نشده است، پایم را محکمتر بر سر زمین میکوبم. از دادوفریادهای فرمانده و قدمهای من، قلب سربازهای دشمن همچنان میلرزد؛ ولی جنگل همچنان در آرامش خود غرق است. گویی از یک دقیقهٔ دیگرش هیچ خبری ندارد...
[مخاطب محترم، نویسنده با شما صحبت میکنه. اگر امیدواری که این ماجرا قسمت خوش هم دارد، باید اعتراف کنم که من طرفدار هیجانم! تمام...]
[(برادر نویسنده ضربهای به سر وی وارد میکند و کنترل داستان را بر عهده میگیرد.)
مخاطبانِ محترم، من دیوید، برادر جرج هستم. واقعاً رسیدیم به قسمت خوش ماجرا. فرمانده و سرباز برای کندنِ علفهای هرز میروند. این دستور را در جنگل، به فرمانده ابلاغ میکنم.]
سربااااز!
قربان، بله قربان!
بیلچه را دربیار.
قربان، بله قربان!
[(پس از بههوشآمدنِ نویسنده و کشتن بردارش)
مخاطب نیمهمحترم این داستان مال خودمه. نه دیوید و نه شما، حق دخالت ندارید. من با دشمن وارد جنگ میشم.]
سرباااااااااااز!
قربان، بله قربان؟!
آتش!
قربان، اما قربان...
محمدباقر قنبری نصرآبادی
۱۹:۱۲
۶آبان۱۳۹۶