......

......

......

......

قسمتِ خوش ماجرا

شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۱۲ ب.ظ

سرباز!

قربان، بله قربان؟!

پیش به‌سوی جنگل...

قربان، بله قربان!

قد....م رو!

هَک هُپ هِک!


فرمانده‌‌مان بخش‌بخش و از بلندگوی حلقش، عهده‌دار نظم قدم‌های من است.

من نیز در پاسخ به اینکه اراده‌ام را در خوابگاه جا نگذاشته‌ام و افق ترسیم‌شده‌ را می‌بینم و گوش‌هایم هنوز سنگین نشده است، پایم را محکم‌تر بر سر زمین می‌کوبم. از دادوفریادهای فرمانده و قدم‌های من، قلب سربازهای دشمن همچنان می‌لرزد؛ ولی جنگل همچنان در آرامش خود غرق است. گویی از یک دقیقهٔ دیگرش هیچ خبری ندارد...


[مخاطب محترم، نویسنده با شما صحبت می‌کنه. اگر امیدواری که این ماجرا قسمت خوش هم دارد، باید اعتراف کنم که من طرفدار هیجانم!  تمام...]


[(برادر نویسنده ضربه‌ای به سر وی وارد می‌‌کند و کنترل داستان را بر عهده می‌گیرد.)

مخاطبانِ محترم، من دیوید، برادر جرج هستم. واقعاً رسیدیم به قسمت خوش ماجرا. فرمانده و سرباز برای کندنِ علف‌های هرز می‌روند‌. این دستور را در جنگل، به فرمانده ابلاغ می‌کنم.]


سربااااز!

قربان، بله قربان!

بیلچه را دربیار.

قربان، بله قربان!



[(پس از به‌هوش‌آمدنِ نویسنده و کشتن بردارش)

مخاطب نیمه‌محترم این داستان مال خودمه. نه دیوید و نه شما، حق دخالت ندارید. من با دشمن وارد جنگ می‌شم.]


سرباااااااااااز!

قربان، بله قربان؟!

آتش!

قربان، اما قربان...


محمدباقر قنبری نصرآبادی

۱۹:۱۲

۶آبان۱۳۹۶

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۰۶
محمدباقر